داستان کودک | اگر خدا بخواهد
  • کد مطالب: ۱۴۸۷۶۵
  • /
  • ۲۵ بهمن‌ماه ۱۴۰۱ / ۱۲:۲۲

داستان کودک | اگر خدا بخواهد

آسمان که پر از ابر می‌شود، همه منتظر باران می‌شوند. منتظر می‌شوند تا آسمان سر و صدا راه بیندازد و برق بزند و ببارد، البته اگر خدا بخواهد.

لیلا خیامی - آسمان که پر از ابر می‌شود، همه منتظر باران می‌شوند. منتظر می‌شوند تا آسمان سر و صدا راه بیندازد و برق بزند و ببارد، البته اگر خدا بخواهد. باغبان هم تا چشمش به ابرهای پنبه‌ای افتاد، لبخندزنان گفت: «امروز باران می‌بارد اگر خدا بخواهد.»

آقای باغبان داشت وسط باغش قدم می‌زد و آواز می‌خواند و درخت‌های باغش را نگاه می‌کرد که یکدفعه چشمش به ابرهای گنده و خاکستری وسط آسمان افتاد. با خوشحالی داد زد: «وای، چه ابرهایی! اگر خدا بخواهد، امروز باران می‌بارد.»

درخت‌های باغ صدای باغبان را شنیدند. خوشحال شدند و به آسمان نگاه کردند. آرزو کردند خدا بخواهد و باران ببارد. آن‌وقت شروع کردند به پچ‌پچ و در گوش هم تکرار کردند: «وای! اگر خدا بخواهد، امروز باران می‌بارد.»

درخت‌ها آن‌قدر پچ‌پچ کردند که صدایشان به گوش کلاغ سیاه قارقاری که روی دیوار در حال چرت زدن بود رسید.

 

داستان کوتاه | اگر خدا بخواهد

 

کلاغ سیاه تا خبر را شنید، به ابرهای گنده نگاه کرد. بعد هم پرید و کنار رودخانه رفت و داد زد: «قار و قار، خبر تازه دارم! اگر خدا بخواهد، امروز باران می‌بارد.»

رودخانه تا این را شنید، خنده‌ای شرشری کرد. نگاهی به آسمان انداخت و گفت: «وای، چه عالی! کم‌کم داشتم خشک می‌‌شدم.» او شرشرکنان از خدا خواست باران ببارد.

بعد راه افتاد تا برود و این خبر را به همه بدهد. رودخانه شرشرکنان رفت و با آوازش خبر را همه‌جا پخش کرد. توی دشت بزرگ، توی مزرعه‌ها، توی روستا و توی کوه‌های بلند و نوک‌تیز دور و بر روستا همه با شنیدن این خبر با خوشحالی به آسمان نگاه می‌کردند و لبخند می‌زدند.

لبخند می‌زدند و از خدا می‌خواستند باران ببارد. دعا می‌کردند و آرزو می‌کردند. دعاها و آرزوهای مردم روستا، حیوانات دشت، سنگ‌های کوه، رودخانه‌ی شرشری، درخت‌های باغ و آقای باغبان بالا رفت و بالا رفت. رفت توی آسمان‌. آسمان پر شد از دعا.

پر شد از صدا و آرزو. یکدفعه گرومب‌گرومب آسمان صدا داد و برق زد. یک خط نورانی کج‌وکوله از این سر تا آن سرش کشیده شد. بعد هم چک و چک و جر و جر باران شروع کرد به باریدن. بارید و همه‌جا را تر کرد. درخت‌ها را آّب داد، رودخانه را پر‌آب‌تر کرد، دشت را شست و مزرعه و روستا را حسابی خیس کرد.

 

داستان کوتاه | اگر خدا بخواهد

 

همه با شنیدن صدای باران شاد شدند. با شادی به آسمان و قطره‌های باران نگاه کردند و هرکدام با زبان خود تشکر کردند: یکی با تکان دادن شاخه‌هایش، یکی با قار و قار، یکی با شرشر و یکی با خنده و شادی کردن.

از کی تشکر کردند؟ از خدای مهربان. خب، او صداها و دعاها را شنیده بود. او خواسته بود از ابرهای خاکستری وسط آسمان باران ببارد. همه‌اش کار خودش بود. باغبان هم این را خوب می‌دانست. او به آسمان نگاه کرد و همان طور که لبخند می‌زد گفت: «ممنون خدای بزرگ! هرچه تو بخواهی، همان می‌شود.»

دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.